مقدمه
تجربه هاي فراوان ثابت كرده كه اساسي ترين مشكل مردم در حال حاضر،تهي بودن آنان است.تعمق در شكايت هاي مردم نشان مي دهد كه مشكل اصلي و زير بنائي آنان نداشتن يك ميل يا يك نياز مشخص و معين است.
احساس تهي بودن معمولا ناشي از آن است كه فرد خود را در تاثيرگذاري بر زندگي خود و دنيايي كه در آن به سر مي برد، ناتوان احساس مي كند. ويژگي ديگر انسان امروزي، احساس تنهايي است كه افراد معمولي آن را جدايي يا دور افتادگي و به قول بعضي ها «از خود بيگانگي» مي نامند. (مي ،ترجمه سيد مهدي ثريا،1387)
دليل جدي ترس از تنهايي اين است كه انسان در ارتباط با انسانهاي ديگر خود را مي شناسد و وقتي تنهاست و با ديگران در ارتباط نيست، از اينكه شناخت خودش را از دست بدهد و نداند چي است و چه كسي است وحشت مي كند. (مي ،ترجمه سيد مهدي ثريا،1387)
دليل ديگر؛ قابل قبول بودن در نظر ديگران، راهكار اصلي ما براي اجتناب از دلهره و اضطراب است. از اين روست كه هميشه سعي مي كنيم به خودمان ثابت كنيم كه در زندگي اجتماعي موفق هستيم.اما عامل مهمتر در دلهره مردم از گذشت زمان، وحشتي است كه از تهي بودن و زندگي در خلا روحي و رواني دارند. در زندگي روزانه بي حوصلگي و حوصله سررفتگي نماد اين دلهره و اضطراب است. (مي،ترجمه سيد مهدي ثريا،1387)
رواندرماني وجودگرا به عنوان رويكردي فلسفي به مردم و مشكلات انسانيت و وجود، عمدتا به درون مايه هاي زندگي سروكار دارد تا به فنون. اين درون مايه ها عبارتند از:
مرگ و زندگي، آزادي، مسئوليت پذيري در قبال خود و ديگران، يافتن معناي زندگي وكنار آمدن با احساس پوچي، آگاه شدن از خود و نگريستن به فراسوي مشكلات موجود و وقايع روزمره و همچنين برقراري روابط صادقانه و صميمي با ديگران.
اگر چه در اين درمان از برخي فنون هم استفاده مي شود ولي بيشتر بر معضلات و درون مايه ها تاكيد مي شود تا بر روشها. روان درماني وجودي عمدتا نوعي نگرش نسبت به برخي مضامين محسوب مي شود تا يك رشته فنون وروشها. رواندرماني وجودي محصول كارهاي فلاسفه اروپايي است.( شارف،ترجمه فيروزبخت،1390)
بستر شكل گيري فلسفه وجودي نسل بعد از جنون جنگ جهاني اول و جستجو براي معني بعد از ويراني جنگ جهاني دوم بود.گونه انسان قادر بود تا دست به خشونت و بيرحمي استثنايي بزند. برآورد شده كه 61 ميليون نفر در جنگ جهاني دوم از بين رفتند.افراد به طرز قابل دركي هر روز دلمشغولي مرگ،وحشت،و نااميدي بودند.چشم انداز مرگ و نيستي براي ميليونها نفر قريب الوقوع بود. (پروچاسكا،ترجمه سيد محمدي،1390)
اين رويكرد در دهه 1950 – 1940 پديدار شد.از افراد تاثير گذار در اين نظريه مي توان از افراد زير نام برد:
سورن كي ير كگارد (1855 – 1813) ، فردريش نيچه ( 1900 – 1844) ، مارتين هايدگر (1976 – 1889) ، ژان پل سارتر (1980 – 1905) ، مارتين باربر (1965- 1878) ، لودويك بنيز وانگر(1966-1881)
مشهورترين نويسنده معاصر رواندرماني وجودي رولومي است كه تحت تاثير عقايد بينسوانگر و باس بود.رويكرد مي به رواندرماني تلفيقي از مفاهيم روانكاوانه و مضامين وجودي است.
زندگينامه رولومي:
رولومي (1994-1909) ابتدا در اوهايوزندگي مي كرد و بعد به همراه 5 برادر و يك خواهرش به ميشيگان نقل مكان نمود. زندگي خانوادگي اش ناخشنود بود، وضعيتي كه در علاقه او به روانشناسي و مشاوره دخالت داشت. مي در زندگي شخصي خود با نگراني هاي وجودي و ناكامي در دو ازدواج، دست به گريبان بود. مي در ماه هاي تابستان در يونان، به وين سفر مي كرد تا تحت نظر آدلر مطالعه كند. وي به اين نتيجه رسيده بود كه بهترين راه براي كمك كردن به مردم از طريق روانشناسي است نه الهيات.
در حالي كه مي برنامه دكتراي خود را دنبال مي كرد،به سل مبتلا شد كه به دو سال اقامت در آسايشگاه مسلولين انجاميد.در طول مدت بهبودي،بيشتر وقت خود را صرف يادگيري در مورد ماهيت اضطراب كرد.آثار سورن كي ير كگارد نيروي محركي براي پي بردن به ابعاد وجودي اضطراب بود.پل تيليش(نويسنده كتاب جرأت بودن) حكيم الهي وجودي،كه مرشد و دوست رولومي، مي شد بيشترين تاثير را بر وي داشت.
اغلب نوشته هاي مي به ماهيت تجربه انسان،مانند تاييد كردن قدرت و پرداختن به آن،پذيرفتن آزادي و مسئوليت و پي بردن به هويت خويش مربوط مي شوند.وي از دانش غني خود بر اساس ادبيات كلاسيك و ديدگاه وجودي خويش كمك گرفت. رولومي يكي از طرفداران اصلي رويكردهاي انسان گرا به رواندرماني و سخنگوي آمريكايي تفكر وجودي به گونه اي كه در رواندرماني به كار مي رود بود. او باور داشت كه رواندرماني بايد به افراد كمك كند تا به معني زندگي خود پي ببرند و بايد به جاي حل مسئله به مسائل وجود بپردازد.مسايل وجود،يادگيري رسيدگي كردن به موضوعاتي چون ميل جنسي و صميميت،پيرشدن،روبه روشدن با مرگ،و اقدام كردن در زندگي را شامل مي شود.
به عقيده مي،چالش واقعي براي افراد اين است كه بتوانند در دنيايي كه تنها هستند و سرانجام مجبورند با مرگ رو به رو شوند،زندگي كنند.او باور داشت كه فردگرايي بايد با آنچه آدلر علاقه اجتماعي ناميد متعادل شود.درمانگران وظيفه دارند به افراد كمك كنند تا راه هايي را براي بهبود جامعه اي كه در آن زندگي مي كنند،پيدا كنند. (كوري،ترجمه سيدمحمدي،1389)
برداشت از ماهيت انسان
جنبش وجودي از احترام به انسان؛از كاوش كردن ويژگي هاي جديد رفتار انسان,و روش هاي گوناگون براي شناختن افراد حمايت مي كند.
تمركز فعلي رويكرد وجودي بر درمانجوياني است كه در اين دنيا احساس تنهايي مي كنند و با اضطراب اين انزوا رو به رو هستند.در درمان هاي وجودي انسانها دائما در حالت تحول،شكل گرفتن،تكامل يافتن و شدن هستند.انسان بودن اشاره دارد به اينكه ما به وجودمان پي مي بريم و به آن معني مي دهيم.ما همان سوالهايي را مطرح مي كنيم كه فيلسوفان در طول تاريخ غرب مطرح كرده اند:من كيستم؟ چه چيزي را مي توانم بدانم؟ چه كاري بايد انجام دهم؟ چه اميدي مي توانم داشته باشم؟ به كجا مي روم؟ (شارف،ترجمه فيروزبخت،1390)
طبق رويكرد وجودي جنبه هاي اساسي شرايط انسان عبارتند از:
توانايي براي خودآگاهي: وقتي كه آگاهي خود را از انتخاب هاي موجود بالا مي بريم احساس مسئوليت خويش را درقبال پيامد اين انتخاب ها نيز افزايش مي دهيم. و خود آگاهي منشأ اغلب توانايي هاي ديگر انسان است.در سايه اين توانايي طليعه هاي زير توسط درمانجو تجربه مي شود.
- آنها آگاه مي شوند از خيلي جهات خود را در تصميمات گذشته خويش محبوس نگه داشته اند و متوجه مي شوند كه مي توانند تصميمات تازه بگيرند.
- آنها ياد مي گيرند كه محكوم به آينده اي مشابه گذشته نيستند،زيرا مي توانند از گذشته درس بگيرند و از اين رو آينده خود را از نو شكل دهند.
- آنها به اين آگاهي مي رسند كه به خاطر دل مشغولي به گذشته و برنامه ريزي براي آينده،زمان حال را از دست داده اند.
آزادي و مسئوليت: با اينكه درباره افكنده شدن به اين دنيا حق انتخابي نداشتيم،اما نحوه اي كه زندگي مي كنيم و انساني كه قرار است بشويم،حاصل انتخاب هاي ماست.سارتر مي گويد همواره با اين انتخاب مواجه هستيم كه چه آدمي قرار است بشويم و با اين نوع انتخاب كردن،وجود داشتن هرگز به پايان نمي رسد.او احساس تعهد نسبت به انتخاب كردن براي خودمان را ضروري مي داند.گناه وجودي گريختن از قبول تعهد يا تصميم گرفتن براي انتخاب نكردن است.پذيرفتن مسئوليت شرط اصلي تغيير است.
تلاش براي هويت و رابطه با ديگران: مشكل خيلي از ما اين است كه از افراد مهم زندگي خود رهنمودها و عقايدي را درخواست كرده ايم،به جاي اينكه به جستجوي درون خود اعتماد كنيم و پاسخهايي را به تعارض هاي زندگي خويش پيدا كنيم.
جرأت بودن: پي بردن به دليل واقعي وجودمان و استفاده از آن براي فراتر رفتن از آن جنب هاي نيستي كه ما را نابود مي كنند جرأت مي خواهد. يكي از عميق ترين ترس هاي درمانجويان اين است كه درمي يابند هيچ جوهري، هيچ خودي،هيچ محتوايي وجود ندارد و آنها صرفا انعكاسي از توقعات ديگران از ايشان هستند.
تجربه تنهايي: اينجا فرض بر اين است كه بخشي از وضعيت انسان تجربه تنهايي است.احساس انزوا زماني ايجاد مي شود كه تشخيص دهيم نمي توانيم براي تاييد شدن خودمان به ديگران وابسته باشيم.ما براي گوش كردن به خود به چالش طلبيده شده ايم.قبل از اينكه بتوانيم واقعا كنار ديگري بايستيم،بايد قادر باشيم تنها بايستيم.
جستجوي معني: جستجو براي معني،شالوده سلامت رواني و پادزهر خودكشي است. درمانجويان به وسيله مواجه شدن با هر شكلي از نيستي مي توانند از معني زندگي آگاه شوند.معني زندگي امري انتزاعي نيست.افرادي كه مدام از خود مي پرسند « زندگي چه معنايي دارد؟ » بايد متوجه باشند كه اين،زندگي است كه از ما مي پرسد، چه معنايي به هستي خود مي دهيم.
كنار گذاشتن ارزشهاي كهنه: يكي از مشكلات درمان اين است كه امكان دارد درمانجويان ارزشهاي كهنه را كنار بگذارند، بدون اينكه ارزشهاي مناسب ديگري را جايگزين آن پيدا كند. وظيفه درمانگر اين است كه به توانايي درمانجودركنارگذاشتن نظام ارزشي كه به زندگي آنها معني مي دهد و آن را از درون خويش بدست آورده اند اعتماد كنند.
بي معنايي: مفهوم مرتبط با بي معنايي چيزي است كه درمانجويان آن را گناه وجودي مي نامند. اين وضعيتي است كه از احساس ناقص بودن يا پي بردن به اينكه آن چيزي نيستيم كه بايد مي شديم،ناشي ميشود.
اضطراب به عنوان شرايط زيستن: اضطراب از تلاش هاي فرد براي زنده ماندن و حفظ كردن و دفاع كردن از وجود خويش ناشي مي شود. احساس هايي كه اضطراب به وجود مي آورد،جنبه اجتناب ناپذير شرايط انسان است.
رويكرد وجودي، ساختار پويشي اساسي فرويد را حفظ مي كند، اما محتواي كاملا متفاوتي دارد.در درمان وجودي اين اعتقاد كه «آگاهي از نگراني هاي اساسي،اضطرابي را توليد مي كند كه حاصل آن،مكانيزمهاي دفاعي است» جايگزين فرمول قديمي فرويدي شده است كه مي گويد «سايق غريزي اضطرابي را توليد مي كند كه حاصل آن مكانيزم هاي دفاعي است»
وجود نگرها به جاي اينكه در طي درمان به تدريج با اضطراب برخورد كنند، معمولا با آن روبه رو مي شوند. چون اضطراب وجودي پيامد هشياري است، پس تنها دفاع عليه آن، دروغگويي هشيار است. اولين منبع اضطراب از آگاهي زياد ما نسبت به اينكه در يك زمان نامعلومي بايد بميريم ناشي مي شود.
تهديد بي معنايي پيشامد ديگر وجود انسان است كه اضطراب ايجاد مي كند. ما در جريان زندگي مي خواهيم بدانيم چه كار با معنايي انجام مي دهيم. بخشي از اضطراب ما ناشي از اين آگاهي است كه ما همان كساني هستيم كه براي زندگي خود معني آفريديم، و همان كساني هستيم كه اجازه مي دهيم اين معني نابود شود. (پروچاسكا،ترجمه سيد محمدي،1390)
آگاهي از مرگ و نيستي: به نظر فرانكل مرگ را نبايد تهديد دانست،بلكه مرگ ما را با انگيزه مي كند تا به صورت كامل زندگي كرده و از هر فرصتي براي انجام دادن كاري معني دار استفاده كنيم.اگر تشخيص دهيم كه فاني هستيم مي دانيم كه براي كامل كردن طرحهاي زندگي خود زندگي ابدي نداريم و هر لحظه موجود؛حياتي است. (كوري،ترجمه سيدمحمدي،1389)
نظريه شخصيتي وجودي:
روانشناسي وجودي با انتقال هاي پويا يا دايم التغييري سر و كار دارد كه در حين تغيير و تحول و شدن در انسان ها روي مي دهند. وجودگرايي،ارتباط افراد را با دنياي عيني،ديگران و خودشان بررسي مي كند. اضطراب محصول اجباري بودن انتخاب در دنياي سرشار از خصومت يا بي ملاحظگي است.(شارف،ترجمه فيروزبخت،1390)
شخصيت در اين رويكرد،يك فرآيند پديداري،شدن و هستي است كه ثابت نيست،يا با صفت هاي خاص توصيف نمي شود. هستي نوعي فعل است،نوعي صفت فعلي كه به فرآيندي فعال و پويا اشاره دارد.هستي يا وجود در درون شخص روي نمي دهد، بلكه بين افراد و دنياي آنها هم واقع مي شود. وجود به بهترين وجه، به صورت «بودن در دنيا» درك مي شود.
وجود نگرها با دو گانه نگري دكارتي كه فرض مي كند ذهن و بدن، تجربه و محيط،از هم جدا هستند مخالفند. هستي و دنيا جدانشدني هستند،زيرا هر دوي آنها توسط فرد آفريده شده اند.از نظر پديداري دنيايي كه با آن ارتباط داريم،برداشت خودمان است و بسته به اينكه تا چه اندازه اي سنتي باشيم،كم و بيش برداشت ما از ديگران را منعكس مي كند. (پروچاسكا،ترجمه سيد محمدي،1390)
بودن در اين دنيا:
فرق انسان ها با ديگر گونه هاي جانوري اين است كه مي توانند بر خودشان و ديگران آگاه باشند..باس و بينسوانگر از اصطلاح دازاين يا بودن در اين دنيا استفاده كرده اند. كه عبارت است از انديشيدن در مورد رويدادها و معنا بخشيدن به آنها.برخي اين مفهوم را بودن براي بودن نيز مطرح كرده اند.منظور آنها اين است كه انسانها مي توانند در مورد بسياري از امور تصميم بگيرند و بسياري از امور را انتخاب كنند.آنها از عبارت دازاين گزيني استفاده مي كنند، معنايش هم اين است كه شخص مسئول وجود خويش است.
مي براي توصيف معناي كامل انسانيت از عبارت « من هستم » استفاده مي كند. به نظر مي اين تجربه شديد «من هستم» پيش شرط حل مشكلات بيماران است و اين يك تجربه شخصي است و به رابطه بيماران با درمانگر و جامعه ربطي ندارد.به نظر مي تجربه «من هستم» مثل ايگوي فاعل در يك رابطه فاعل و مفعولي نيست بلكه معنايش اين است كه «من موجودي هستم كه مي تواند خودش را فاعل وقايع بداند» پس تجربه «بودن» با رشد و تحول ايگو فرق دارد. اين يك تجربه هستي شناختي است كه به علم بودن يا وجود يعني هستي شناسي اشاره دارد. (شارف،ترجمه فيروزبخت،1390)
سه شيوه بودن:
وجود گرايان براي بودن در اين دنيا سه شيوه متصورند:
Umwelt : همان دنياي زيست شناختي يا محيط است.به طور كلي همان دنياي اشياء ،محيط و موجودات زنده است.
Mitwelt : به معناي دنياي روابط است و حوزه روابط انساني را شامل مي شود.
Eignwelt : همان دنياي شخصي است و روابط افراد با خودشان را در برمي گيرد.
تمام حيوانات و انسانها Umwelt دارند كه سايق ها،غرايز،قوانين طبيعي و چرخه هايي چون خواب و بيداري و زندگي و مرگ را پوشش مي دهد. Mitwelt به روابط متقابلي اطلاق مي شود كه فقط انسانها دارند.روابط غريزي حيوانات به Umwelt تعلق دارد.
مي به آگاهي طرفين از يكديگر در مواجهات انساني اشاره مي كند.وقتي با شخصي همچون يك شي (مثلا يك شي قابل تمسخر يا جنسي) رفتار مي شود انسانيت وي گرفته و با او مثل يك ابزار (Umwelt) يعني وسيله اي براي ارضاي نيازهاي ديگران برخورد شده است.
Eignwelt يا دنياي شخصي چيزي بيش از يك تجربه دروني ذهني است.Eignwelt خودآگاهي خاصي است كه دنيا را بر مبناي آن مي بينيم. بينسوانگر و مي منتقد روانكاوي و شناخت درماني و رفتار درماني هستند چون به نظر آنها اين مكاتب اصولا با Umwelt سرو كار دارند نه با Eignwelt.
نكته شايان ذكر اينكه اين سه شيوه بودن هميشه با هم مرتبطند.انسانها به طور همزمان در محيط،روابط انساني و خودآگاهي بسر مي برند. مثلا كسي كه مشغول غذا خوردن است چون عمل فيزيكي خوردن را انجام مي دهد در دنياي زيست شناختي به سر مي برد و چون با ديگران يا به تنهايي غذا مي خورد در محدوده روابط انساني است. همچنين مي داند كه در حال غذا خوردن است. (شارف،ترجمه فيروزبخت،1390)
زمان و بودن: زمان مورد توجه اكثر وجودگرايان بوده است و بسياري از آنها زمان را محور معضلات وجودي مي دانند و مي گويند زمان از ديدگاه هاي متعددي قابل بررسي است. در Umwelt زمان همان چيزي است كه «ساعت» يا تقويم نشان مي دهد.در Mitwelt زمان كاركرد كمّي كمتري دارد. براي مثال نمي توانيم بر مبناي سالهاي آشنايي افراد با يكديگر بگوييم چقدر به يكديگر اهميت مي دهند. در Eignwelt زمان با زمان ساعت رابطه كمي دارد.
درمانگران وجودگرا در كارهاي خود روي آينده،گذشته وحال تمركز مي كنند. منظور آنها از آينده،آينده نزديك است و حربه اي براي گريختن از گذشته يا حال نيست.در مورد گذشته نيز فقط روي تاريخچه و رشد و تحول تمركز مي كنند كه در محدوده Umwelt مي باشد.
مي گذشته را اينگونه به آينده ربط مي دهد« به ياد آوردن وقايع مهم گذشته خواه ناخواه به تصميم بيمار در آينده بستگي دارد» .(شارف،ترجمه فيروزبخت،1390)
انزوا:
سه شكل دارد:
ميان فردي: نتيجه فقر مهارتهاي اجتماعي و محصول شكاف بين خود و ديگران است.
درون فردي: به معناي جدايي از بخش هايي از خويشتن است. مثل گسست هايي بين احساسات و افكار
وجودي: تابع بي همتا بودن فرد است.هيچ كس نمي تواند در هشياري ديگري كاملا سهيم باشد. (آستاد،ترجمه فيروزبخت،1390)
اضطراب:
براي مي و ديگر وجودگرايان،اضطراب مفهوم گسترده اي دارد.مي دو نوع اضطراب را مطرح مي كند:
اضطراب بهنجار و اضطراب روان رنجورانه
يكي از زير مجموعه هاي مهم اضطراب بهنجار كه بسيار مورد توجه رواندرمانگران وجودي است،اضطراب وجودي مي باشد. انسانها بايد با دنياي اطراف خويش مواجه شوند،نيروهاي پيش بيني نشده را تحمل كنند و به طور كلي جاي خود را در دنيا بيابند.
از نظر مي و يالوم اضطراب بهنجار سه ويژگي دارد كه آن را از اضطراب روان رنجورانه جدا مي كند:
1) با وضعيت شخص در زندگي تناسب دارد
2) معمولا واپس رانده نمي شود.مثلا بيماري شديد باعث مي شود به ياد مرگ بيفتيم.
3) فرصتي فراهم مي كند تا با دو راهي هاي وجودي مواجه شويم.مثلا با مردن،مسئوليت و انتخاب
ولي اضطراب روان رنجورانه يك واكنش نامتناسب و نابجاست. مثلا شخصي كه به دليل ترس از بيمار شدن، دستهايش را قبل و حين غذا چندين بار مي شويد.
ريشه اين اضطراب بيمار، ترس هايي است كه آنها را واپس رانده است.وي به جاي كنار آمدن با قطعيت زندگي دستانش را بصورت وسواسي مي شويد.درمانگران وجودي غالبا به بيماران كمك مي كنند معضلات وجودي نهفته در پس اضطراب روان رنجورانه را بشناسند. (شارف،ترجمه فيروزبخت،1390)
زندگي و مرگ:
يك قطعيت در زندگي وجود دارد و آن هم اين است كه زندگي پايان پذير مي باشد.اگر چه نمي دانيم چطور و چه موقع مي ميريم ولي مي دانيم حتما خواهيم مرد. وقوف بر مرگ با اين كه ترس آور است ولي مي تواند زمينه ساز يك زندگي خلاق شود. (شارف،ترجمه فيروزبخت،1390)
آزادي؛مسئوليت پذيري و انتخاب:
حق زندگي،مسئوليت پذيري را نيز به همراه دارد. شايد به نظر برسد كه اصطلاحات آزادي،مسئوليت پذيري و انتخاب ظاهرا ربطي به يكديگر ندارند ولي آنها ربط ذاتي دارند. چون ما آزاديم راه هايي را انتخاب مي كنيم كه مناسب مسئوليتي هستند كه در قبال زندگي خويش داريم و ارزشهايي را بر مي گزينيم كه براي ما اهميت دارند.
از نظر سارتر اين انتخابها هستند كه خود واقعي ما را مي سازند.رولومي در بحث آزادي از مفهوم اراده كردن استفاده مي كند يعني تبديل مسئوليت به عمل. اراده كردن دو جنبه دارد: خواستن و تصميم گرفتن
مي بيماري رواني را نخواستن مي داند كه به معني تو خالي بودن و نااميدي است. بخشي از وظيفه درمانگران وجودي اين است كه احساسات مراجعان را در جهت خواستن و به اجرا گذاشتن تصميم ها بسيج كنند.
هدف نهايي بسياري از روان درمانگرهاي وجودي خصوصا جورارد و بوگنتال رسيدن به اصالت است. اصالت يعني خالص بودن و آگاهي از بودن خويش و شامل رو به رو شدن با محدوديت هاي وجود مي شود. اصالت با انتخا بهاي اخلاقي،معناي زندگي و انسانيت رابطه دارد. چون وجود گرايان بيشتر به بودن انسان ها توجه كرده اند،در مورد اصالت و ارزشها چندان كار نكرده اند.
از نظر رولومي آگاهي وجودي چهار مرحله دارد:
1) معصوميت و آمادگي تجربه اندوزي در طفوليت
2) واكنش نشان دادن به ارزش هاي دنياي اطراف در 2 يا 3 سالگي.كودكان كنش هاي والدين خود را يا مي پذيرند يا تحمل مي كنند يا نمي پذيرند و يا آنها را به كار مي برند.
3) در اين مرحله انسانها متوجه مي شوند يك فردند.
4) در مرحله چهارم نيز از لاك خويش بيرون مي آيند و مي توانند دنيا و رابطه خودشان با آنرا در نظر بگيرند. (شارف،ترجمه فيروزبخت،1390)
فرآيند درمان:
از آنجا كه هدف رواندرماني وجودي اصالت است افزايش دادن هشياري يكي از فرايندهاي حياتي است.كه افراد از طريق آن به جنبه هايي از دنيا و خودشان كه با دروغگويي آن را پنهان ساخته است،پي مي برند.پس درمان بايد شامل فرآيندهايي باشد كه فرد از طريق آنها بتواند خود را به صورت فاعل يا عاملي احساس كند كه قادر است از طريق بالا بردن حق انتخاب ها زندگي اش را هدايت كند.
در درمان وجودي تكنيك ها كم اهميت هستند. وجودنگرها معتقدند بايد درمانجويان را ترغيب كرد با درمانگر رابطه اي اصيل برقرار كنند و بدين ترتيب به طور فزاينده اي از خود به عنوان فاعل،آگاه شوند و احساس كنند با درمانگر فرقي ندارند؛ تا آنجا كه خودشان تصميم بگيرند چه موقعي درمان پايان يابد.
وظيفه درمانگر وجودگرا با درك دنياي پديداري بيمار آغاز مي شود. روش پديدارشناختي بر بي واسطه بودن تجربه، درك تجربه،معني آن تجربه و مشاهده با كمترين سوگيري تمركز دارد.سنگين ترين و مهم ترين وظيفه درمانجو در طول درمان اين است كه گزينه هاي خود را به درستي بازبيني كرده،گزينه هاي جديدي را شناسايي نمايد و بتواند خود را به صورت فاعلي تجربه كند كه قادر است اختيار زندگي خويش را در دست بگيرد.بعد از اينكه درمانجو از گزينه هاي جديد آگاه شد،اين اوست كه بايد تصميم بگيرد كدام گزينه را انتخاب كند و اضطراب ناشي از مسئوليت انتخاب خود را احساس كند و با آن به سر برد.پس مسئوليت سنگين انتخاب آشكارا بر دوش درمانجوست. (شارف،ترجمه فيروزبخت،1390)
هدف هاي درمان:
هدف اصلي بسياري از سيستم هاي درماني قادر ساختن افراد به پذيرفتن آزادي و مسئوليت عمل كردن است.
هدف درمان وجودي اين است كه به درمانجويان كمك شود به سمت اصالت پيش بروند و تشخيص دهند چه موقعي خود را فريب مي دهند. مي معتقد است كه افراد با اين خطاي خودياري كه از درون گرفتار هستند براي درمان مراجعه مي كنند و انتظار دارند يك نفر (درمانگر) بتواند آنها را آزاد كند. بنابراين هدف رواندرماني مداوا كردن درمانجويان به مفهوم مرسوم آن نيست بلكه هدف اين است كه به آنها كمك شود از كاري كه انجام مي دهند آگاه شوند و از نقش قرباني رهايي يابند.درمان فرآيند شكوفا كردن شادابي در درمانجوست.
افزايش آگاهي هدف اصلي درمان وجودي است طوري كه به درمانجويان امكان مي دهد دريابند كه امكانات ديگري هم وجود دارند كه قبلا تشخيص داده نمي شدند. درمانجويان به اين نتيجه مي رسند كه قادرند تغييراتي را در نحوه بودن خويش در اين دنيا ايجاد كنند.(شارف،ترجمه فيروزبخت،1390)
بوگنتال سه وظيفه اصلي درمان را مشخص ميكند:
1) كمك كردن به درمانجويان در تشخيص دادن اين موضوع كه آنها در فرايند درمان به خودي خود كاملا حضور ندارند و بدانند كه اين حالت مي تواند آنها را خارج از درمان محدود كند.
2) حمايت از درمانجويان در رو به رو شدن با اضطراب هايي كه مدت طولاني از آنها اجتناب كرده اند.
3) كمك به درمانجويان در بازنگري خود و دنياي خويش به صورتي كه اصالت بيشتري را در ارتباط با زندگي پرورش دهند.
وظيفه و نقش درمانگر:
درمانگران وجودي عمدتا به شناختن دنياي ذهني درمانجويان اهميت مي دهند تا به آنها كمك كنند به آگاهي و گزينه هاي تازه اي برسند. تمركز روي شرايط فعلي درمانجويان است نه روي كمك كردن به آنها در بازيابي گذشته خويش. معمولا درمانگران وجودي در انتخاب روش درمان خود آزادي عمل زيادي دارند به طوري كه روش آنها نه تنها از درمانجويي به درمانجوي ديگر بلكه با يك درمانجو در مراحل مختلف فرآيند درمان تفاوت دارد.درمانگران وجودي به افراد در پي بردن به دليل « گير كردن » آنها كمك مي كنند. در طول فرآيند درمان،براي برقراري رابطه اي كه مشاور را قادر سازد درمانجو را بهتر درك كند و به چالش بطلبد فنون در درجه دوم اهميت قرار دارند. درمانگران وجودي براي اجتناب درمانجو از درمان اهميت خاصي قائلند.آنها از درمانجويان مي خواهند مسئوليت بپذيرند. مراجعان آنها معمولا افرادي است كه وجود محدودي دارند،اين درمانجويان آگاهي محدودي از خود دارند و اغلب از ماهيت مشكلات خود بي خبرند.آنها گزينه هاي معدودي را براي پرداختن به موقعيت هاي زندگي مي شناسند و احساس مي كنند گير افتاده يا درمانده هستند.(كوري،ترجمه سيدمحمدي،1389)
وظيفه اصلي درمانگراين است كه درمانجويان را با نحوه اي كه وجود محدودي را اداره مي كنند يا نحوه اي كه گير كرده اند مواجه ساخته و كمك به آنها تا از نقش خود در به وجود آوردن اين وضعيت آگاه شوند.وقتي كه درمانجويان از عواملي در گذشته يا شكل هاي طاقت فرساي وجود فعلي خود آگاه شوند،مي توانند مسئوليت تغيير دادن آينده خويش را قبول كنند. (كوري،ترجمه سيدمحمدي،1389)
وظيفه درمانجو:
در حاليكه در روان كاوي گفته مي شود هر چه به ذهنت مي رسد بازگو كن، رهنمود وجودنگري اين است كه هر چه مي خواهي باشي،همان باش. بيماران اجازه دارند خود را همان گونه كه معمولا با دنيا ارتباط برقرار مي كنند نشان دهند.
درمانگر،در اوايل درمان مداخله اندكي دارد. به تدريج بيماران ترغيب مي شوند آزادانه و صادقانه،هر آنچه را كه در حال حاضر تجربه مي كنند،ابراز نمايند،هر چند به طور سنتي اين گونه ابراز «آزاد» در واقع به ابراز كلامي و رفتاري محدود مي شود. (پروچاسكا،ترجمه سيد محمدي،1390)
درمانجويان از همان لحظه آغاز درمان،با مسئوليت سنگين انتخاب مواجه مي شوند. اين مسئوليت زماني آشكار مي شود كه آنان به قول الن برگربا kairos مواجه مي شوند كه عبارتند از لحظه هاي بحراني انتخاب در درمان.يعني آنجا بايد تصميم بگيرد،آيا خطر تغيير دادن جنبه هاي اساسي از وجودش را بپذيرد يا نه. تجربه باز كردن درها به روي خويشتن اغلب ترسناك،هيجان انگيز،شادي بخش،افسرده كننده يا آميزه اي از تمام اينهاست.وقتي درمانجو مي گويد كه عاجز و ناتوان است، به آنها يادآور مي شود كه سفر آنها به سمت آزادي،با قرار دادن يك پا جلوي پاي ديگر براي رسيدن به دفتر او شروع شده است. با اينكه دامنه آزادي هاي افراد محدود است اما با برداشتن گام هاي كوچك اين دامنه گسترش مي يابد.(كوري،ترجمه سيد محمدي،1389)
رابطه بين درمانگر و درمانجو:
براي رواندرماني وجودي، رابطه درماني هم بخشي از فرآيند تغيير و هم منبع اصلي محتواست.روان درمانگر بيمار را به مواجهه اصيل ترغيب نموده و به او كمك مي كند،از شيوه هاي اجتناب از مواجهه،مثل اصرار بر بيمار ماندن،آگاه شود.
رابطه درماني به عنوان منبع محتوا،سبك هاي وجود و دروغگويي بيمارگون بيمار را به اينجا و اكنون مي كشاند.اين دروغها و فعل پذيري ها به نوعي رابطه انتقالي مي انجامد كه اولين محتوايي است كه بايد آن را تحليل يا هشيار كرد تا بيمار بتواند مواجهه را،آزادانه آغاز كند.
به زبان راجرزي،وجودنگرها قبول دارند كه در آغاز،درمانگر بايد از بيمار همخوان تر و اصيل تر باشد. هم خواني درمانگر، براي اينكه بتواند در درمان اصيل باشد،يك ضرورت است.با اين حال وجود نگرها،قبول ندارند كه توجه مثبت درمانگر نامشروط باشد.درمانگر براي اصيل بودن،فقط مي تواند به صداقت و اصالت، اما نه به درغگويي و آسيب، با توجه مثبت پاسخ دهد.
درمان سفري است كه درمانگر و درمانجو ان را طي مي كنند،سفري كه دنيا را به صورتيكه درمانجو درك و تجربه مي كند،عميقا كند و كاو مي كند. اما اين جستجو ايجاب مي كند كه درمانگر هم با دنياي پديداري خود در تماس باشد.
محور رابطه درماني احترام است كه منظور، ايمان داشتن به توانايي درمانجويان براي مقابله كردن صادقانه با مشكلاتشان و قابليت آنها در كشف كردن راه هاي ديگرِ بودن است. (پروچاسكا،ترجمه سيد محمدي،1390)
كاربرد فنون و روشهاي درماني:
درمان وجودي براي افرادي كه با بحران هاي رشد كنار مي آيند؛دستخوش اندوه و فقدان شده اند؛با مرگ يا تصميم مهمي در زندگي رو به رو شده اند،بسيار مناسب است. نمونه هايي از اين نقاط عطف مهم كه شاخص گذر از يك مرحله زندگي به مرحله ديگر است عبارتند از: كشمكش براي هويت در نوجواني،كنار آمدن با نااميدي هاي احتمالي در ميانسالي،سازگار شدن با وضعيتي كه فرزندان خانه را ترك كرده اند،كنار آمدن با ناكامي هايي در زندگي زناشويي و شغلي و رسيدگي كردن به محدوديت هاي جسماني فزاينده هنگام پيري.(شارف،ترجمه فيروزبخت،1390)
رويكرد وجودي كمك كرده است كه انسان دوباره كانون توجه قرار گيرد. امتياز اين رويكرد اين است كه برداشت تازه اي از مرگ به عنوان نيروي مثبت، نه تصوري مخوف ارائه داده است. وجودنگرها به برداشت تازه اي از اضطراب، گناه،ناكامي،تنهايي و بيگانگي خدمت كرده اند.
ديدگاه وجودي چارچوبي را براي آگاه شدن از مسائل همگاني انسان تامين مي كند.يكي از خدمات عمده رويكرد وجودي،تاكيد آن بر كيفيت انساني رابطه درماني است.اين جنبه، احتمال ماشيني كردن روان درماني و از اين رو انسانيت زدايي كردن آن را كاهش مي دهد.(كوري،ترجمه سيدمحمدي،1389)
رويكرد وجودي از اين نظر كه به فن گرايش ندارد با اغلب درمانهاي ديگر تفاوت دارد.مداخله هاي درمانگران وجودي بر مبناي ديدگاههاي فلسفي درباره ماهيت وجود انسان استوار است. درمانگران وجودي آزادند تا هر فني را كه مناسب مي دانند، از گرايش هاي درماني ديگر استفاده كنند.قاعده اصلي كار وجودي را،پذيرا بودن نسبت به خلاقيت فردي درمانگر و درمانجو مي داند. او معتقد است كه درمانگران وجودي بايد مداخله هاي خود را با شخصيت و سبك خودشان هماهنگ كنند و نسبت به نياز هر درمانجو حساس باشند.
دوزن- اسميت در رابطه با فنون درماني خاطر نشان مي سازد كه رويكرد وجودي به خاطر تاكيد نكردن روي فنون شهرت دارد. درمانگر بايد به قدر كافي به عمق برسد و نسبت به زندگي خود گشوده باشد تا خطر كند و در آبهاي گل آلود درمانجويان برود، بدون آنكه غرق شود. او معتقد است درمانگراني كه حضور ملموس دارند، در حاليكه درمانجويان آنها عميق ترين مسائل خود را كاوش مي كنند، وجود خود را نيز در معرض تغيير قرار مي دهند. استفاده از خود (self) محور درمان است. (پروچاسكا،ترجمه سيد محمدي،1390)
مراحل مشاوره وجودي:
1) كمك به درمانجويان در مشخص كردن و روشن كردن فرض هاي آنها در مورد دنيا
2) بررسي منبع و اقتدار نظام ارزشي كنوني
3) كمك به افراد در به عمل آوردن آنچه در مورد خودشان آموخته اند .درمانجويان معمولا به توانمندي هاي خود پي مي برند و راه هايي را براي به خدمت در آوردن اين توانمندي ها براي وجود هدفمندشان پيدا مي كنند.
انتقادات:
انتقاد عمده از اين رويكرد اين است كه اصول و كاربست هاي روان درماني را به صورت منظم بيان نمي كند.اين سبك اصطلاحات مبهم و كلي مانند خودشكوفايي،اصالت،بودن در اين دنيا تعريف مي كند.اين بي دقتي گاهي موجب سردرگمي مي شود و اجراي پژوهش را درباره فرآيند يا نتايج درمان وجودي با مشكل روبه رو مي سازد.
درمانگران مبتدي و حرفه اي كه ذهنيت فلسفي ندارند،بسياري از مفاهيم وجودي را نخوت آميز و مبهم مي دانند و آن دسته از مشاوراني كه خود را به اين فلسفه نزديك مي دانند،اغلب هنگامي كه سعي دارند آن را در عمل پياده كنند،در انجام آن عاجزند.فقدان جهت و راه حل هاي عيني،درمان وجودي را به ويژه براي درمانجويان اقليتي كه جوياي درمان هستند،نامناسب مي سازد.
وجود نگري از نظر درك شرايط انسان غني است،اما از لحاظ نظريه درمان نابسنده است.بي توجهي وجودنگرها به ارزيابي علمي روان درماني،بسياري از درمانگران را به بي منطقي ترغيب مي كند.تا به آنجا كه هيچ مسئوليتي در قبال ارزيابي كارآيي روش خود احساس نكنند.(كوري،ترجمه سيد محمدي 1389)
منابع:
كري؛جرالد(1389) نظريه و كاربست مشاوره و رواندرماني، ترجمه يحيي سيد محمدي،.تهران؛ارسباران
آستاد؛كارول شاو(1390) نظريه هاي رواندرماني و مشاوره ،ترجمه مهرداد فيروز بخت،.تهران؛ويرايش
شارف،ريچارد(1390) نظريه هاي مشاوره و رواندرماني، ترجمه مهرداد فيروزبخت،.تهران؛رسا
پروچاسكا،جيمز او؛نوركراس،جان سي(1390) نظريه هاي رواندرماني، ترجمه يحيي سيدمحمدي ؛تهران؛رشد
مي،رولو(1387) ؛ انسان در جستجوي خويشتن؛ ترجمه سيد مهدي ثريا،تهران؛ خجسته
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید: